۱
در بازی عشق، زندگی باخت مرا
جز درد، کسی دریغ نشناخت مرا
هر در که زدم سنگ جوابم دادند
این شهر به یاد کوفه انداخت مرا
۲
من لال توام سیر تکلم هستم
در بعد زمان نهایتی گم هستم
خطاط، قلم به دست هر کس ندهد
شمس دگرم- خط چهارم، هستم
۳
گفتند کلام تابناکم کفر است
اندیشه اشراقی تاکم کفر است
اینسان که طواف میکنم میکده را
گر کعبه نسازند ز خاکم کفر است
۴
بگذار که خلسه گاه دیدار شوم
از هر چه ندیدنیست، سرشار شوم
ای صبح به دیدهام مکش سرمه نور
من خواب نبودهام که بیدار شوم
۵
در سنگ، تب جامه دریدن هم هست
در کوه، پروبال پریدن هم هست
رازیست میان جاده و مرد سفر
در هر نرسیدنی رسیدن هم هست
۶
بر دوش نگاه، نعش دیدار شدم
سر تا به قدم زخمی آوار شدم
تا خواست نفس نقش عدم را بکشد
من خواب تو را دیدم و بیدار شدم
۷
در سوگ فروغ فرخزاد
آنقدر کنار سایهاش تنها زیست
تا رفت و نفهمید کسی دردش چیست
برف و تن شهر و باد شلاق به دست
حالا همه جا حرف کسی هست که نیست
۸
تکرار، تو را دید مرا دید چه شد؟
یا این همه آسیاب چرخید چه شد؟
هر روز در امتداد هر روز دگر
در باز شد و کسی نفهمید چه شد
۹
مثل تن سنگ سخت باشم شاید
یک جغد سیاهبخت باشم شاید
حالا که دهان عقلم و انسانم
صد سال دگر درخت باشم شاید
۱۰
هستی نفس ساعت سرگردانیست
در ثانیهها دلهرهی پنهانیست
تسبیح قیامت است در دست زمان
هر دانهی آن جمجمهی انسانیست
۱۱
این جا که دقیقه مرد… آنجایی و… بعد…؟
تبدیل به تعریف معمایی و… بعد…؟
با شکل دگر… جای دگر… بار دگر…
میآید و میآیم و میآیی و… بعد…؟
۱۲
یک نامه پر از ماه و تو را دارم یاد
در پاکت گل گذاشتم دادم باد
ای علت سبز خاک هر جا هستی
هر روز تو روز دوستت دارم باد
۱۳
در سوگ صادق هدایت
چون روح، وجود تومعمایی بود
آمیزهای از جنون و تنهایی بود
روزی که تو را خاک در آغوش کشید
زانو زدن مرگ تماشایی بود
۱۴
به استاد محمدرضا شجریان
دست نفست ستارهها را چیده است
شب با دف ماه، تا سحر رقصیده است
همچون سحر از عطر اذان سرشاری
انگار لب تو را خدا بوسیده است
۱۵
تب، یک تب ناگهان شکستم میداد
چون شمع، سری شعله پرستم میداد
میسوختم آنچنان که آتش تا صبح
فریاد زنان آب به دستم میداد
۱۶
چون جاده به زخم رفتن آراست مرا
یک سینه تپش نفس نفس کاست مرا
این بود تمام ماجرای من و او
میخواستمش ولی نمیخواست مرا
۱۷
برای دخترم بهار
آیینه روزگار، لبخند خداست
آرامش سبزهزار، لبخند خداست
از عطر نگاه باغها دانستم
نام دگر بهار، لبخند خداست
۱۸
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبهرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او…
۱۹
باران: تب هر طرف ببارم دارم
دهقان: غم تا به کی بکارم دارم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
من هر چه که دارم از ندارم دارم
۲۰
در خواب چراغ تا سحر دستم بود
در خواب کلید هر چه در، دستم بود
زیباتر از این خواب ندیدم خوابی
بیدار شدم، دست تو در دستم بود
۲۱
من: دهکدهها نبض حقایق هستند
او: مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صدای خیس رعدی پیچید:
باران که بیاید همه عاشق هستند
۲۲
آهم که هزار شعله در بردارد
صد سلسله کوه را ز جا بردارد
من رعدم و میترسم اگر آه کشم
سرتاسر آسمان ترک بردارد
۲۳
ای صبح نه آبی نه سپیدیم هنوز
در شهر امید ناامیدیم هنوز
دیدی که چه کرد، دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال کلیدیم هنوز
۲۴
تا عشق تو داغ بر جبین میریزد
چشمم همه اشک آتشین میریزد
هجران تو را اگر شبی آه کشم
خاکستر ماه بر زمین میریزد
۲۵
یک عمر به هر بهانه زخمم میزد
با خنجر و تازیانه زخمم میزد
یک سو غم دوست بود، یک سوغم نان
با تیغ دو دم زمانه زخمم میزد
۲۶
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست کوچهی دیدار است
آن گونه تو را در انتظارم که اگر
این چشم بخوابد آن یکی بیدار است
۲۷
صد بار به سنگ کینه بستند مرا
از خویش، غریبانه گسستند مرا
گفتند همیشه بیریا باید زیست
آیینه شدم، باز شکستند مرا
۲۸
در عشق، اگر عذاب دنیا بکشی
با اشک، به دیده طرح دریا بکشی
تا خلوت من هزار غربت باقی است
تنها نشدی که درد تنها بکشی
۲۹
من، من، من زیر پوست، بالا با دوست:
تن، تن، تن خیس نور، این من یا اوست؟
اینجا همه چیز چشم و هر چشم کسیست
اینجا نفس پرندههایم «یاهو» ست
۳۰
ناگاه جهان اشارهی آنسو شد
من رو به حرا کرد، قدم زد، او شد
من تا شب اکسیری معراج پرید
من وسعت لا اله الا هو شد
۳۱
چشمی که سؤال شد: تماشا همه جاست؟
آن شکل عمیق نور، آیا همه جاست؟
ما، زیر درخت رو به خورشید نشست
اینجا همه چیز هست- اینجا همه جاست
۳۲
یکبارهی من درون من پیدا شد
یکباره زمین، ادامهی دریا شد
یکباره کلید، چرخ زد، قفل پرید
یکباره در این سو، در آن سو، وا شد
۳۳
هر لحظه هزار لحظه میزاید و… بعد…؟
لحظه همه را همیشه میپاید و… بعد…؟
لحظه که پرید ناگهان از همه سو
آن کرکس پرحوصله میآید و… بعد…؟
۳۴
اینبار تو با شکل سحر میآید
اینبار من از جای دگر میآید
ما: دست دو عالمیم، تا در بزنیم
از هر طرفی صدای در میآید
۳۵
ناگاه کسی به سمت در میآید
در میزند، انتظار سر میآید
من: فرصت آخرین تماشای جهان
من، آن خبرم که بیخبر میآید
۳۶
آن نقطه، دهان جستجوی همه جاست
آن نقطه درست روبهروی همه جاست
آن نقطه، زبان نقطهها، آن نقطه
انگشت اشارتی به سوی همه جاست
۳۷
هر سمت، دهان ذکر، هر سمت سجود
هر سمت، دری به روی هر سمت گشود
هر سمت، درون سمت و هر سمت برون
هر سمت خدا بود و خدا سمت نبود
۳۸
در کوزه صدا بود شنیدم تشنه
از خواب ترک خورده پریدم تشنه
در کوزه کسی بود که میزد فریاد:
من تشنه تر از آب ندیدم تشنه
۳۹
شک، بال زد و بال زد و… خسته نشد
پرواز شد و به خاک وابسته نشد
آن گاه درست، رو به آن سیب نخست
شک مثل دریچه باز شد بسته نشد
۴۰
آن سوی جهان دهانی از همهمه نیست
از ریزش تدریجی تن واهمه نیست
آن سوی جهان که من نمیدانم و تو
شکل دگری هست که شکل همه نیست
…و چند رباعی متفاوت
۴۱
فریاد کشید برگ:
(ای داد ای داد ای داد
دوباره باد میآید باد)
این بار تن وقت نلرزید،
این بار:
افتاد/ نیفتاد، نیفتاد/ افتاد
۴۲
یا سمت، عبور مرگ از ثانیههاست
یا مرگ، درون سمت، بیسمت رهاست
(: من خیره به هر چه سمت
من خیره به…)
مرگ:
آن سوی من و سمت کسی هست که ماست
۴۳
میدانی…
می دانمُ…
او هم لابد…
میداندُ…
فکر میکند شک با خود:
این دایره عاقبت هوایش ابریست
از بارش مستطیل پر خواهد شد
۴۴
آهای خبر خبر خبر:
امشب در/ میدان بزرگ شهر
مردی دیگر/ بر دار کشیده میشود
امشب ماه/ ابری
تن وقت سرخ…
آهای خبر…
* ایرج زبردست
بازنشر از روزنامهی همشهری