دس نذار روی دلم، دلم کبابه، داداشی!
این روزا دلا تو خط نون و آبه، دادشی!
حالمون رو پرسیدی، قربون اون معرفتت
توی این هول و ولا خیلی خرابه، داداشی!
دل کجاس؟ دیگه باهاس دنبال بیدلا بریم
این روزا، این طرفا بیدلی بابه، داداشی!
یه نسیمی اومد و دمید و ما عین حباب…
نقش ما نقش بر آبه و سرابه، داداشی!
چی شد اون جوری نشد؟ کجا؟ کیا؟ کدوم طرف؟
چه سوالایی دارم که بیجوابه، داداشی!
اگر دوس داری تو هم یه روز به رویات برسی
چش ببند و خوب بخواب؛ زندگی خوابه، داداشی!
اولش بنا نبود عاشقا دس به سر بشن
اولش بنا نبود این قده در به در بشن
جای پر زدن به شادی تو هوای زندگی
گم و گور بشن تو این پیچ و خمای زندگی
اولش بنا نبود که عاشقا خط بخورن
دیگرون شربت شادی، اونا تهمت بخورن
زندگی خیلی قشنگه، این روزا، خیلی قشنگ!
پر شده خیابونا از آدمای رنگ وارنگ
دل من چشاتو واکن، کمی دنیا رو ببین!
هر کجا سفرهای هس، حمله رندا رو ببین!
باغ لالههای نازنین لگدمال کیاس؟
گریهها مال کیا و خندهها مال کیاس؟
یه طرف دلا چه رنگی! یقهها برف سفید!
از کنار اون دلا که رد میشید، رنگی نشید!
سوارن! با رخششون سد میکنن جادهها رو
آقازادهها میگیرن حال آزادهها رو
اون طرفتر جور جوره؛ سور و سات اختلاس
میبرن شمش طلا و میذارن رو اسکناس
شادمون، خنده به لب، اوستای حقّه بازین
اوستای اوستاها تو رشته دس درازی ین
اون طرف ترو ببین! قلندرای الکی
میزنن اینور و اونور حرفای بانمکی
همونا که دم به دم «جون برادر» میزنن
بذا وقتش برسه، هزارتا خنجر میزنن
درویشای قلّابی سبحه به دس وول میخورن
آدمای ساده دل، یه قل دو قل، گول میخورن
هی میان تو کوچهها «یا حق و یاهو» میزنن
بعد میرن خلوتشون، کباب آهو میزنن
وقتی پابده بشون، شیطونا رو مات میکنن
روزی صدتّا کامیون گناهو خیرات میکنن
رفقام یواش یواش رفتن و نالوطی شدن
مث اون مستضعفا که یهو طاغوتی شدن
همونایی که دم از سفرهی مولا میزدن
سفرههای چرب و نرمو میدیدن، جا میزدن
روز و شب، با دلشون شیطونا بازی میکنن
تا قیامت میخونن، روده درازی میکنن
یادشون رف یه روزی شعارای ناب میدادن
سیبیل هزارتا رستمو یه دس تاب میدادن
وضع عالمو ببین! خیلی قمر تو عقربه
بعضیا میگن که روز روزه، کی میگه شبه؟
تو چشا، چشمهی آب و قصّهی تلخ سراب…
تو دلا، حسرت شعر بیدروغ و بینقاب…
مث گل، مث پرنده، مث بارون و نسیم
نمیخواستیم مگه ما بهارو منتشر کنیم؟
به زمین و به زمون نشون بدیم کرامتو؟
به همه، حتّی به سنگا، یاد بدیم محبّتو؟
نمیخواستیم به کویر سینهها گل بزنیم؟
از دل آدما تا عرش خدا پل بزنیم؟
نمیخواستیم که بهشتو تو زمین به پا کنیم؟
آدما فرشته شن، دنیا رو با صفا کنیم؟
نمیخواستیم که دیگه سفرهی خالی نباشه؟
توی دست حسرتی نون خیالی نباشه؟
تو دل پرندهای عقدهی شادی نمونه؟
غم کماش بد نی، ولی غم زیادی نَمونه؟
اون روزا، جون تو از فرشتهها کم نبودیم
چی بودیم؟ هر چی بودیم، آدم ِ آدم نبودیم
دلمون به کمتر از فرشته راضی نمیشد
یه نفس عشق حقیقیمون مجازی نمیشد
همهمون پر میزدیم تو آسمون آرزو
واژهها میخوان بگن، امّا دلم میگه «نگو!»
عبدالرضا رضایینیا