بیداریِ سحرگاهِ آمیخته با خاطره
حاج غلامحسین با اینکه همیشه دوست داشت اوج بخواند و چهچه بزند و اوج خواندنش مشتاق بسیار داشت، اما صبحها با بمترین صدا میخواند و تازه آن موقع معلوم میشد که چه بمخوانی خوبی هم دارد.
حاج غلامحسین با اینکه همیشه دوست داشت اوج بخواند و چهچه بزند و اوج خواندنش مشتاق بسیار داشت، اما صبحها با بمترین صدا میخواند و تازه آن موقع معلوم میشد که چه بمخوانی خوبی هم دارد.
مجموعه کتابهای «قصههای من و بابام» که حالا با سه دهه تاخیر و در پنجاهمین نوبت چاپ (که قابل توجه است) رنگی شده. با همراهی چلچراغیها پروندهای درباره این مجموعه قصهها و رنگی شدنش در شماره ۶۸۹ #چلچراغ آماده کردهام.
چلچراغ | شماره ۶۰۸ | از قهوهخانه صدای آواز سنتی میآید. کمی شبیه «گلپا». از کافیشاپ صدای گیتار و آواز پاپ. داستان همینجا جریان دارد. جایی میان قهوهخانه و کافیشاپ
با هیجان و حرارت حرف میزدند و حرف را از دهان هم میزدند. بعضی از کلمههایشان را بهتر میشنیدم. «جاسوس، طبقهی وسط، خیانت»
تازه چشممان گرم شده بود که صدای زنگ تلفن ولولهای برپا کرد. پتوها و بالشها به هوا رفت. در لحظه ۱۲ جفت دست در تاریکی کورمال کورمال طی الفرش کردند که تلفن همراهشان را پیدا کنند.