موبایلی که سیم ندارد، تلفن نیست!
تازه چشممان گرم شده بود که صدای زنگ تلفن ولولهای برپا کرد. پتوها و بالشها به هوا رفت. در لحظه ۱۲ جفت دست در تاریکی کورمال کورمال طی الفرش کردند که تلفن همراهشان را پیدا کنند.
صدای باباجان بلند شد که «صد بار بهتان گفتم زنگ این بیصاحاب رو شبیه هم نذارین. مال کدومتونه؟!»
حامد گفت: دایی جان اجازه بدین که! در حال بررسیه.
مامان سادات صدایش آمد که گفت: چیکار داری برههای منو؟
مامان سادات به نوههایش میگفت «بره». البته از سن برهگی ما گذشته بود. اما در نظر مامانسادات، گوسفند و گاوها هم بره بودند!
لامپ اتاق روشن شد. همه مثل فیلمها فیکس شدند. آقاجون بود. دستی توی موهای جوگندمیاش کشید و خواب و بیدار رفت به سمت آشپزخانه.
مهرداد سریع از روی تشک بلند شد، سلام کرد و شروع کرد به ماچ و بوسه کردن آقاجون. یازده نوهی باقی مانده هم بلند شدند و درست در ساعت ۲:۴۳ دقیقهی نیمه شب همگی آقاجون را سه قبضه بوسیدند.
رسم خانوادگی است. هر سلام و خداحافظ برای آقاجون دست کم پنجاه تا ماچ به همراه دارد.
هر کس که آقاجون را بوسید، سریع تلفن همراهش را آورد بالا و با چشم وق زده نگاه کرد. باباجان کلافه روی تشک نشسته بود. گفت: واسه کی بود؟
همه گفتند که زنگ تلفن آنها نبوده. مسعود که سرپا چرت میزد برای ختم قائله گفت: صدا از اونور بود…
متن کامل در
هفتهنامه «چلچراغ» | ۲۱ تیر ۱۳۹۳ | شماره ۵۷۴
کاش واقعا آدم سلام که میداد پنجاه تا ماچ و بوسه می گرفت !