مردی که با کتاب نسبت خانوادگی داشت
امروز در به در، وبلاگ به وبلاگ، دنبال جوکی دربارهی «محمد خاتمی» میگشتم. گفتم حالا که «۲ خرداد» است و ما با او راحتیم، برای یک گروه جوک و لطیفه، دربارهی آقای رییس جمهور سابق جوک بنویسم.
واقعیت اینکه تعداد جوکها بسیار اندک بود و این تعداد هم آن چیزی نبود که من میخواستم. جوکی که بیرحم باشد و یک موقعیت یا شخصیت را مقابل ریشخند مخاطب قرار دهد و شنونده احساس کند «توی پر» او زده باشد. احساس کند دلش خنک شده. حقش بوده!
عجیب اینکه اندک جوکها، بیرحم و گزنده که نبودند هیچ، بیشترشان «همدلانه» هم بودند و ویژگیهای فردی او را منعکس میکردند. آنهم در جامعهای که بهوفور جوک میسازد و بیرحمانهترینها را هم برای چهرههای سیاسی میسازد.
به تعجب خودم پاسخ دادم که «چه نیاز به جوک بوده، وقتی میشد خاتمی و دولتش را نقد کرد و صدای خود را در پرشمار مطبوعات آن سالها به گوش دولتیها رساند؟» در غیر اینصورت جامعهی ایران، بیرحمانه با جوک، از او انتقام میگرفت.
* * *
تصویر «محمد خاتمی» برای من در بهمن ۱۳۷۵ روشن شد. در جمعه بازار کتاب که در فرهنگسرای اندیشه در تهران برگزار شده بود. آقای خاتمی هم آمد، از غرفههای نوجوانهای کتابدار بازدید کرد و با خبرنگاران نوجوان روزنامهی آفتابگردان هم گفتوگو کرد.
تا آن روز تصویر او برایم واضح نبود. فقط میدانستم او روزگاری وزیر بوده. وزیر چه؟ نمیدانستم! نامش چه بود؟ باز هم نمیدانستم!
سه ماه بعد در آستانهی انتخابات ریاست جمهوری در ستونی که به خوانندگان روزنامهی آفتابگردان اختصاص داشت اعلام کردم رای من «محمد خاتمی» است.
آن موقع من ۱۷ سال بیشتر نداشتم. با سیاست آشنایی نداشتم و حتی نمیدانستم چپ و راست چیست؟
فکر میکنم همین که یک چهرهی سیاسی (که البته فرهنگی بود و من نمیدانستم) در یک فضای پر از کتاب، میان نوجوانها حضور پیدا کرد، تاثیر خودش را گذاشته بود.
آن روزنامه، جمعه بازارش و بازدیدکنندهی ویژهاش به راه پیش روی من نور تاباندند.
دوم خرداد که شد، مردم «محمد خاتمی» را برگزیدند. مردی که با کتاب نسبت خانوادگی داشت!
۱ دیدگاه
[…] ادامه در وبلاگ ماتیه […]